درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 20
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 32
بازدید کل : 62620
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


شعر های عاشقانه من برای تو
عاشقانه
19 مهر 1391برچسب:, :: 15:2 ::  نويسنده : زخم یادگاری       

 
بودنتو 
 
با بودن تو حال من اصلا خراب نیست
می خواهمت و بهتر از این انتخاب نیست

احساس می کنم که خدا قول داده است
دیگر در این جهان خبری از عذاب نیست

دیگر میان خاطره هامان ، از این به بعد
چیزی به اسم دلهره و اضطراب نیست

باور کن این خدا که خودش عاشقت کند
حتماً زیاد خشک و مقدس مآب نیست

پاشو بیا کمی بغلم کن ، ببوس، تا
باور کنم حضور تو ایندفعه خواب نیست

من را ببوس تا همه ی شهر پر شود
این اتفاق هر چه که باشد سراب نیست

دنیا سر جدایی ما شرط بسته است
اما دعای شوم کسی مستجاب نیست..
 
 
 
 
 
این بهانه چیست 

 رویا بهانه ای ست که دنیای هم شویم ؛ دنیا چرا بهانه ی ما را به هم زند؟

این خانه قایقی ست که آواره می شود؛ موجی اگرکرانه ی ما را به هم زند 

پر کرده ای تمام مرا با تمام خویش ؛ شیرین شده تمامی مــــن در تمام تــو 

قند آب می شویم تو و من مـیان هـــم ؛قاشق چرا میانه ی ما را به هم زنـد؟ 

این سیم های برق که هی تیر می کشند؛ وقتی که ما به خلوتشان تکیه می کنیم 

باروت می شوند که شلیک تیر شان ؛ خواب کبوترانه ی ما را به هم زند 

بی تو مرا شبی ست که فردا نمی شود؛ بی من تورا دلی ست که دریا نمی شود 

آنقدر در همــیم که پیدا نمی شود ؛دستی که نظم خانــه ی مارا به هم زند 

با هم ولی جدا به سفر فکر می کنیم؛ هر دو کنار هم به خطر فکر میکنیم 

طوفــانی همیم نزائیده مادرش ؛ بـــــــــادی که آشیانه ی ما را به هم زند

شانه به شانه سر به سر هم گذاشتیم؛یک لحظه دست از سر هم برنداشتیم 

فریاد ترجمان جدایی ست پس کجاست؛آن هق هقی که شانه ی ما را به هم زند


  

قسم خوردم ، قسم خورده می مانم

چون عشق تو گفته ام یار تو خواهم ماند

ما را هراسی نیست از بی وفایی

گر تو بی وفایی کنی من وفادار خواهم ماند

بیا و سوگند یاد کن که چون مجنون عاشق

که تا زنده ای به عشق لیلی وفادار خواهی ماند

 

با اون همه قول و قرار و پیمون

 که با من غمزده داشتی رفتی

می خواستی از تنهایی دورم کنی

 اما منو تنها گذاشتی رفتی

پس اون همه وعده که دادی چی شد

 رفتی و وعده تو وفا نکردی

گفتی خدا تو رو به من رسونده

 رفتی و شرمی از خدا نکردی

برو ولی هر جا که باشی

 هر جای این دنیا که باشی

یه روزی پیدات می کنم

 نگا تو چشمات می کنم

راز تو رو پیش همه

 می گم و رسوات می کنم

برو ولی یادت باشه که با من

 از روز اول وفا نداشتی

گفتی خدا گواهه دوست دارم

 تو گفتی اما به خدا نداشتی

اون روزا یادت نمیاد که گفتی

 اگه بری غم واسه من می مونه

یادت بیاد گفته بودی به جز تو

 راز تورو فقط خدا می دونه

چقدر این آسمان آبی زیباست ، هوای دل انگیزیست !

این نسیمی که می وزد پائیزیست ، پر از عطر و بوی عاشقیست !

از کدامین سو می آید این نسیم پائیزی ، از سوی دریا می آید یا صحرای عشق ؟

چه زیبا می خوانند پرندگان ، چه عاشقانه پرواز می کنند در آسمان ...

این نسیم پائیزی در این روز قشنگ آفتابی دل مرا شیدا کرده است ...

از کدامین سو می آید این نسیم پائیزی ؟

چقدر آرامم ، بی تابم تا بدانم این نسیم پائیزی از کدامین سو می آید ...
 
هر جا که نسیمی می وزد یاد تو در دلم زنده می شود ، من که همیشه به یاد توام ،
 
از نسیم خوش عشق تا قلب مهربانت و از احساس من تا قلب تو راهی نیست !

لحظه های با تو بودن لحظاتیست بیادماندنی ، خاطره ایست فراموش نشدنی !

چقدر این دنیا با تو زیباست ، چقدر این لحظه ها با تو شیرین است ،

چـقـدر تـو عـزیـزی بـرایـم عـزیـزم ...
 

 
 

ای عزیز دل ... دوستت دارم ... نه فقط به خاطر چراغانی چشمانت

 به خاطر تمام آنچه بر من ارزانی داشتی ...

عشق را ... چگونه بودن را ...

دوستت دارم ، و همیشه خواهم داشت ...

قشنگ نازنين من كه تو باشي ديگر از هيچ نگاه هراساني هراس ندارم

قشنگی دوست داشتن را ، سرمشق دلها مي كنم .

تا تو هستي دلم براي كسي تنگ نمي شود . 

عزيزم تا هستي با ياد تو زندگي برايم خوشبختي بزرگ است .

مرا هميشه و همه جا در كنار خود احساس كن . كه من هميشه كنار توام .
 
به دستهايت علاقه و حس بخصوصی دارم چون لبريز از محبت اند .

دوستت دارم و دلم به اندازه بغض آسمان ابری پاییز برایت تنگ شده است .



 
 
امشب دوباره در سر دارم یاد تو را

ولی بازهم فرسنگها فاصله ارمغان است دستهای من و تو را

دوباره می بوسم یاد تو را٬ نشان عشق تو را

نیستی که ببینی چگونه تا بی نهایت می برم یاد تو را

و چگونه بر می دارم در خیال فاصله میان دستانم و دستهای تو را

طاقت ندارم اینگونه دوری تو را

کاش می توانستم حس کنم در دستانم گرمی دستان تو را

بدان به غربت خواهم سپرد این فاصله ها را با یاد تو

تا روزی که احساس کنم گرمی دستان تو را

تا دوباره ببینم آن فروغ چشمان تو را

به خود که بازمی گردم ساعتها را سپری کرده ام با یاد تو

بدان که این امید ها را مدیون ام به یاد تو

 

خسته شدم

دلم پیش تو جامونده من اینجام

تو دوری از منو من بی تو تنهام

ولی  باید  بسازم  با  غم  تو

که  با تو  می رسم به  ارزو هام

غروب  میشه  دلم بی تو میمیره

میره خورشید میاد این شب تیره

منو از  یاد  نبر  ای  نازنینم

نذار  عاشق  تو  تنها  بمیره

نگو وقتی که نیستی میری از یاد

که  دیگه  اسم هم  یادت  نمیاد

خودت که بهتر از هر  کی می دونی

دلم غیر از تو هیچ کس رو نمی خواد

گلستان چت


19 مهر 1391برچسب:, :: 15:2 ::  نويسنده : زخم یادگاری       

روزي شيوانا پير معرفت يکي از شاگردانش را ديد که زانوي غم بغل گرفته و گوشه اي غمگين نشسته است. شيوانا نزد او رفت و جوياي حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بي وفايي يار صحبت کرد و اينکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفي داده و پيشنهاد ازدواج ديگري را پذيرفته است. شاگرد گفت که سالهاي متمادي عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد ديگر او احساس مي کند بايد براي هميشه با عشقش خداحافظي کند. شيوانا با تبسم گفت:" اما عشق تو به دخترک چه ربطي به دخترک دارد!؟" شاگرد با حيرت گفت:" ولي اگر او نبود اين عشق و شور و هيجان هم در وجود من نبود!؟" شيوانا با لبخند گفت:" چه کسي چنين گفته است. تو اهل دل و عشق ورزيدن هستي و به همين دليل آتش عشق و شوريدگي دل تو را هدف قرار داده است. اين ربطي به دخترک ندارد. هرکس ديگر هم جاي دختر بود تو اين آتش عشق را به سمت او مي فرستادي. بگذار دخترک برود! اين عشق را به سوي دختر ديگري بفرست. مهم اين است که شعله اين عشق را در دلت خاموش نکني . معشوق فرقي نمي کند چه کسي باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پيغام داد که لياقت اين آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعي اين شور و هيجان فرصت جلوه گري و ظهور پيدا کند!

 

 

از کوچه غم که گذشتم دری به روی من باز شد. بهم گفت برای عبور باید از داخل من رد بشی . روی در نوشته بود عذاب بعدی . با ترس و تردید رفتم داخل و از در رد شدم . به سیاهی رسیدم گفت باید درونت مثل من بشه گفتم چرا گفت سوال نپرس گفتم باشه . به تنهایی رسیدم گفت باید همدم من بشی گفتم نه من از تنهایی متنفرم بهم گفت اگر همدم من نشی زندگی کسی دیگر رو خراب میکنم گفتم باشه همدم تو میشم . از همه و همه که گذشتم به تو رسیدم و تو بهم گفتی سلام بنده من خوش امدی اینا همه ازمونی بود که تو امتحان بشی گفتم خدایا چرا ؟ گفتی چی چرا ؟ گفتم چرا من ؟ چرا سیاهی ؟ چرا تنهایی ؟ چرا عذاب ؟ چرا غم ؟ چرا چرا چرا چرا .................

در جواب بهم گفتی : خودت انتخاب کردی

         تو همون بودی که من خوابشو دیدم

                                     تو همونی که میخوام براش بمیرم

                                      تو همون فرشته ای از جنس ادم

                                       تو واسم نشونه از خدای عالم

                                    تو همونی که تو خنده هام شریکی

                                     توی درد و غصه هام واسم تپیدی

                              تو همون رویای پاکی که توی شبهای من بود

                                            تو یه قطره از خدایی

                            تو هون بودی و هستی که میخوام براش بمیرم

                              از خدا خواستم همیشه پیش تو اروم بگیرم

                             تاکه چشمات گریه میکرد ارزوم بود که بمیرم

                           کاش بودم کنارت ای گل تا که دستات رو بگیرم

                                         شمع باش پروانه میشم

                                               تا کنار تو بسوزم

 

   **مدیونتم تا اخرت**

 

ای کاش دوستی ما با یه دیدار شروع میشد و با یه دیدار تموم میشد

ای کاش مثل همه تو روز جدایی چشم تو چشم میشدیم

ای کاش میتونستم اخرین حرفم رو بهت بزنم

ای کاش توی دوستی مثل بقیه بودیم

.

.

.

ولی همه اینا با یه حادثه از بین رفت

نه روز جدایی نه حرفی نه خداحافظی و نه دیداری

ای کاش دوستیمون مثل بقیه بود تا الان که نیستی دل تنگت نباشم

ای کاش کاش میتونستم اخرین حرفم رو بهت بگم که مدیونت نباشم

ولی الان باید تا اون دنیا صبر کنم و بعدش بگم :   دوست دارم  

اینم به گفته یکی از دوستام نوشتم درخواست اون بود باید نوشته میشد خدا صبرش بده

فتنتو میدیدم با چشام                                       هزارتا حرف بود تو نگام

از روی غرور نگفتم نرووووووو                                  مقصر من بودم نه تووووووو

درسته تو خواستی جداشدی از من                      ولی من نباید قبول میکردم

ترجیه دادم سکوتو به حرفم                                  اشتباه بود میگم که برگرد 

                       عاشقارو نگاه هرکدوممون یه جوری توی اندوهیم

                       کسی نمیدونه که ماها  همیشه چرا از هم دوریم

                          اگه گریه میکنیم اگر بی قراریم اخه مجبوریم

                                   بنویس باچشم خیس که ما

                                            عاشقــــــــــیم

 


 تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

گلستان چت


19 مهر 1391برچسب:, :: 15:2 ::  نويسنده : زخم یادگاری       

دیوانه....

اوايل حالش خوب بود ؛ نميدونم چرا يهو زد به سرش. حالش اصلا طبيعي نبود .همش بهم نگاه ميكرد و ميخنديد. به خودم گفتم : عجب غلطي كردم قبول كردم ها.... اما ديگه براي اين حرفا دير شده بود. بايد تا برگشتن اونا از عروسي پيشش ميموندم.
خوب يه جورائي اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن يهو ميزد به سرش و ديوونه ميشد ممكن بود همه چيزو به هم بريزه وكلي آبرو ريزي ميشد.
اونشب براي اينكه آرومش كنم سعي كردم بيشتر بش نزديك بشم وباش صحبت كنم. بعضي وقتا خوب بود ولي گاهي دوباره به هم ميريخت.    يه بار بي مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داري؟ قبل از اينكه چيزي بگم گفت : وقتي از اونا ميخورم حالم خيلي خوب ميشه . انگار دارم رو ابرا راه ميرم....روي ابرا كسي بهم نميگه ديوونه...! بعد با بغض پرسيد تو هم فكر ميكني من ديوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من ديوونه تره . بعد بلند خنديد وگفت : آخه به من ميگفت دوستت دارم . اما با يكي ديگه عروسي كرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسيشه....

******************************************

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

************************************************************

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیــــــــــــــــــدن

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــــــــــــــــــــی

در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــــــــــــــــــــــگ

یک پنجره که دست های کوچک تنهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

سرشار می کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

و می شود از آنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد

یک پنجره برای من کافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

*ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــــــــــــــــ*ــــــ ـــــ ــــ ـــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــ*ــ ـــ ـــ ـ*ـــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــــــــ*ـ ـ*ـــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــ*ــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــ*

*ــــــ*

*

****************************************************************

 

شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني تو را با لهجه ي گل هاي نيلوفر صدا كردم.
تمام شب براي باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم.
پس ازِ يك جستجوي نقره اي در كوچه هاي آبي احساس تو را از بين گل هايي كه در تنهايي ام روييد با حسرت جدا كردم
و تو در پاسخ آبي ترين موج تمناي دلم گفتي دلم حيران و سرگردان چشماني ست رويايي
و من تنها براي ديدن زيبايي آن چشم تو را در دشتي از تنهايي وحسرت رها كردم
همين بود آخرين حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگينت حريم چشمهايم را به روي اشكي از جنس غروب ساكت و نارنجي خورشيد وا كردم
نمي دانم چرا رفتي؟
نمي دانم چرا ، شايد خطا كردم
و تو بي آن كه فكر غربت چشمان من باشي
نمي دانم كجا ، تا كي ، براي چه ،
ولي رفتي و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد
نمي دانم چرا ؟ شايد به رسم و عادت پروانگي مان باز براي شادي و خوشبختي باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم...!!.

***************************************

 

 روزگاری مردم دنیا دلشان درد نداشت
 هر کسی غصه اینکه چه می کرد نداشت
 چشمه سادگی از لطف زمین می جوشید
 خودمانیم زمین این همه نامرد نداشت!

 

 

روزی که دلم پیش دلت بود گرو
 دستان مرا سخت فشردی که نرو
 روزی که دلت به دیگری مایل شد
 کفشان مرا جفت نمودی که برو

 
 
 

 به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
 عجب از محبت من که در او اثر ندارد
 غلط است آن که گوید دل به دل راه دارد
 دل من ز غصه
خون شد، دل او خبر ندارد

 
 
 

 اینجا آسمان ابریست
 آنجا را نمی دانم
 اینجا شده پاییز
 آنجا را نمی دانم
 اینجا فقط رنگ است
 آنجا را نمی دانم
 اینجا دلی تنگ است
 آنجا را نمی دانم

 
 
 

بي تو چون شبهاي ديگر
امشب آرامي ندارم
در سکوت کوچه تو
نيمه شب ره مي سپارم

آن زمان اين کوچه هر شب
کوچه ميعاد ما بود
بر لب ما تا سحرگه
قصه فرداي ما بود

اين زمان افکنده بر ما
سايه ، ديوار جدايي
اي خدا آخر کجا رفت
روزگار آشنايي

اي کوير سينه من
بوته هاي آتشت کو
در شب سرد جدايي
شعله هاي سرکشت کو


گلستان چت


19 مهر 1391برچسب:, :: 15:2 ::  نويسنده : زخم یادگاری       

عشق يعني خاطرات بي غبار                     دفتري از شعر و از عطر بهار

    عشق يعني يك تمنا ، يك نياز                     زمزمه از عاشقي با سوز و ساز

    عشق يعني چشم خيس مست او              زير باران دست تو در دست او

    عشق يعني ملتهب از يك نگاه                    غرق در گلبوسه تا وقت پگاه

    عشق يعني عطر خجلت ....شور عشق       گرمي دست تو در آغوش عشق

    عشق يعني "بي تو هرگز ..."پس بمان         تا سحر از عاشقي با او بخوان

    عشق يعني هر چه داري نيم كن                 از برايش قلب خود تقديم كن

 

*************************************

 

نوشتم رو دفتر عشق عاشقا تنها مي مونن

 نوشتم تو دفتر عشق بعضي ها نامهربونن

 نوشتم تو دفتر عشق عشق مثل يه موج درياست

بعضي وقتا ميرم به ساحل بعضي وقتا ميره از اينجا

 تو براي من نوشتي سرنوشت چنين رقم خود

 كه ديگه با هم نباشيم ديدي عشقمون ترك خورد

در جوابتو نوشتم

 تو مثل يه برگ زردي مثل يه غروب پاييز تو چقدر ساكت وسردي

تو چقدر ساكت وسردي

 توي اين شباي غربت با يادت ترانه ساختم

ميدونم كه خيلي تنهام

ميدونم كه عشقمو باختم

تنهايي شده يه عادت

واسه اين دل خستم

 

منه ساده رو نگاه كن چطوري به پات نشستم

نوشتم رو دفتر عشق عاشقا سنگ سبون

نوشتم رو دفتر عشق بعضي ها چه پر قرورند

 نوشتم رو دفتر عشق عشق مثل ابر بهاره

وقتي كه دلش ميگيره نم نمك ميخواد بباره

تو براي من نوشتي سرنوشت چنين رقم خورد كه ديگه با هم نباشيم

 ديدي عشقمون ترك خورد

در جواب تو نوشتم تو مثل يه برگ زردي مثل يه غروب پاييز تو چقدر ساكت و سردي

تو چقدر ساكت و سردي

شهر عاشقي شلوغ واسه مردم دنيا

چرا وقتي نوبت ماست ميگن نداره هيچ جا

ميخوام واسه دل خستم اين ترانه رو بسازم

 چرا رفتي مهربونم      نگفتي تنها مي مونم

*****************************************

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد. و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر ... خانواده و ...

هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.

این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.

روزها و هفته ها سپری شد.

یک روز صبح ... پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.

آن مرد به آرامی و با درد بسیار ... خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟ پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند

*******************************************

روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكترفوق تخصصي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر گرديد.


آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»

*******************************************************

گلستان چت


19 مهر 1391برچسب:, :: 15:2 ::  نويسنده : زخم یادگاری       

مولانا

من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا...

//********************************//


کسی نیست

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

 آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

 تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

 من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

 آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

 امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

 در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

ه.ا.سایه


برخیز و ببین
 
من پذیرفتم شکست خویش را

پندهای عقل دور اندیش را

من پذیرفتم که عشق افسانه است

این دل درد آشنا دیوانه است

می روم شاید فراموشت کنم

با فراموشی هم آغوشت کنم

می روم از رفتنم دل شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

گرچه تو تنهاتراز ما می روی

آرزو دارم ولی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را


گلستان چت


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد